هات داگ با انگشت اشاره
پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۸۹، ۰۷:۱۶ ق.ظ
هات داگ با انگشت اشاره
صف طولانی سفارش غذا در مک دونالد، آنهم روز یکشنبه آنقدر
اعصابم را خرد کرده بود که چند بار تصمیم گرفتم عطایش را به
لقایش ببخشم و بروم. هروله جماعت برای
پیدا کردن صفی کوتاه تر و انتخاب غذاها با صدای بلند که
شاید اشتهاشان را بیشتر باز می کرد هم بر
شلوغی آنجا می افزود. اتاق کناری که با شیشه،
دیوارش کرده بودند و بچه ها با اسباب بازی های مک دونالدی بازی می کردند آنقدر صدا تولید کرده بود که صدای ملچ
و مولوچ بزرگترها و آروقهاشان تقریبا بنظر نمی
رسید. بچهها می خندیدند و از سرسره پایین می
آمدند.
چیزی که من هرچه فکر می کردم دلیلی برای آنهمه خندیدنش نمی
یافتم. ترجیح دادم حواسم بیشتر به صدای خوردن بزرگترها باشد که
درکش برایم خیلی راحت تر بود.
نفر جلوییام مردی بود میان سال که دختر بچه دو سه سالهاش را
بغل گرفته بود. دخترک سرش را روی شانه پدر ول کرده بود و با
حسرت به اتاق شیشهای نگاه می کرد. احساس کردم
تمام آرزویش از این دنیا، تنها بودن در آن اتاق است. تمام حواسش به صدای بچه ها بود و خنده هاشان.
اما تلاشی هم برای ملحق شدن به جمع آنها نمی
کرد.
شاید هم قبلا تلاشهایش را برای رسیدن به تنها آرزویش در این
عالم کرده و ثمره اش تنها نصیحت های آمرانه پدر بوده. دلم
می خواست آرزویش را براورده کنم. چه جرمی کرده
که باید از حالا صدای خوردن و آروق زدن
بزرگترها را بشنود ؟ با خودم خیلی کلنجار رفتم و بالاخره تقه ای روی شانه مرد میان سال زدم. لبخندی مصنوعی روی صورتم کاشتم و
همچنان که با انگشت اشاره اتاق شیشه ای را
نشان می دادم گفتم:
"بزار بره بازی کنه"
دخترک سرش
را برداشت و از جهت انگشت منظورم را فهمید. خوشش آمده بود که کسی هم توی عالم آدم گنده ها برایش شده غول
چراغ جادو. اما پدر با نگاهی دلهره وار به
اتاق و شلوغی آن تنها به گفتن "نه متشکرم"
بسنده کرد.
حالا دیگر دختر تنها، من را نگاه میکرد. لبخندی زدم، با لبخندی
پاسخ داد. شروع کردم به ادا دراوردن. چشمم را چپ می
کردم. لبو لوچهام را بالا و پایین می کردم. گردنم را می چرخاندم. دخترک هم بلند
بلند می خندید. آنقدر که چند بار نفسش بالا
نیامد. حسابی جو گیر شده بودم. بالا و پایین می پریدم. فقط چشمان او برایم مهم بود. برایم اهمیتی
نداشت چشمان بزرگتری که دارند از تعجب گرد می
شوند. دخترک هم
با معرفت بود. بلند بلند می خندید و نگاهش را بر نمی داشت و
وقتی آرام می شدم با صدایی دوباره من را به
ادامه دلقک بازی تشویق می کرد.
نوبت به آنها رسید. مرد میانسال غذا را گرفت و رفت گوشه ای نشست.
اما هنوز دخترک نگاهش دنبال من بود. من از همان جا برایش ادا می
فرستادم و او هم آنقدر بلند می خندید که بتوانم صدایش را بشنوم.
هات داگم را که گرفتم رفتم و روی صندلی
کناریشان نشستم. دخترک خوشحال شد که کنارش آمدم.
دست بردار نبودم. یک لقمه ساندویچ و چهار پنج دقیقه ادا و مسخره
بازی برای دخترک. پدرش هم از فرصت استفاده می کرد و بزور توی
دهان دخترش سیب زمینی سرخ کرده می چپاند و با
لبخندی هم اعلام رضایت می کرد.
تقریبا انتهای غذایم بود که دخترک آرام شد. انگشتش را طرف صورتم
گرفت و خیلی جدی نگاهم کرد. دوباره ادا درآوردم ولی نخندید
و انگشتش را گذاشت دهانش. وقتی بر مسخره بازی
اصرار می کردم اعصابش خرد می شد. انگشت اشاره
اش را طرف صورتم پرت می کرد و دوباره توی دهانش می گذاشت. گیج شده بودم.
تمام اداهایی که تا چند لحظه پیش با آنها صدای خنده اش رستوران
را برداشته بود کمترین تاثیری رویش نداشت. اصرار دخترک بر نشان
دادن انگشت اشاره و بعد گذاشتنش در دهان بیشتر
شده بود. نمی فهمیدم چه می خواهد. به فکرم رسید که شاید منظورش خوردن کمی از غذای من باشد. یک دانه
سیب زمینی سرخ کرده بردم سمت صورتش ولی با پشت
دست روی زمین انداخت. چیزهایی می گفت. شاید به همان زبان عالم زر که دیگر یادم رفته بود. احتمالا
فحش هم میداده که چرا نمی فهمم زبانش را و یا
چرا یادم رفته زبان مادری ام را.
حواسم را جمع کردم که چه ارتباطی بین انگشت اشاره و دهان وجود
دارد. توی افکارم کمی گشتم و یک چیز دیگر یافتم. شاید می خواهد
ببوستم؟ با خنده زیر لب گفتم:
شنیده بودم دخترای امروزی زود به بلوغ فکری میرسن اما دیگه نه
تو سن و سال تو.
ولی چاره ای هم نداشتم معتاد صدای خنده هایش شده بودم. حتی به
قیمت نظاره کردن چشمهای بزرگترها. صورتم را نزدیک لبانش
کردم آنقدر که دم و بازدم سریعش را روی گونه
هایم حس می کردم. دخترک کمی مات مانده بود و بعد از چند ثانیه اصرار من بر نگه داشتن گونه هایم در
کنار لبش، دو دستش را بالا آورد و چنان کوبید
روی سرم که از درد دستش گریه اش بلند شد.بیچاره
شوهرش...
مرد میان
سال هم با نگاهی ابراز معذرت خواهی کرد. و با چند بار بالا و پایین انداختن دخترک در بغلش
دوباره آرامش کرد. دخترک هم سرش را ول کرد روی
شانه پدر. سرم را بردم پایین و دوباره کمی ادا دراوردم اما دخترک اعتنایی نمی کرد. ای کاش می دانستم که
آرزوی الانش از دنیای آدم گنده ها چیست که
برایش براورده کنم. به هر قیمتی. اما نمی فهمیدم. غذایم هم تقریبا تمام شده بود. لقمه آخر انگار زهر مار بود
که با زور نوشابه فرستادمش پایین. بلند شدم.
از صدای حرکت صندلی دخترک متوجه خیال رفتنم شد.
سرش را بلند کرد. توی صورتش نگرانی موج میزد. انگار تمام غصه
های عالم در دل کوچکش خانه کرده اند. لبانش نشان می داد بزحمت
دارد بغضش را نگه می دارد که دوباره بالا و
پایین رفتنها در بغل پدرش را تحمل نکند. با
ناامیدی و التماس دوباره انگشت اشاره اش را بطرف صورتم گرفت و بعد هم در دهانش گذاشت. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. احساس گناهی
مثل همان گناههای دنیای آدم گنده ها؛ داشت
بیچاره ام می کرد. بسرعت به سمت درب خروج رفتم.
سنگینی فشار بدرقه چشمان دخترک را به خوبی روی شانه هایم احساس
می کردم. در را که باز کردم صدای گریه اش بلند شد. اما
بهتر دیدم با همان پرتابهای توی بغل پدرش آرام شود.
عرض خیابان را بدون توجه به بوقهای ممتد و داد و بیدادهای
راننده ها رد کردم. باید زودتر از آنجا دور می شدم. اولین
اتوبوس را بدون توجه به مقصد سوار شدم و روی
صندلی کنار پنجره تنم را ول کردم. سرم را گرم دنیای آدم بزرگها کردم، شاید که یادم برود انگشت کوچک اشاره
اش را. شیشه تمیز بود. آنقدر سابیده بودندش که
راحت می توانستم مثل آینه خودم را در آن
ببینم. و دیدم...
دیدم آنچه را که دخترک آنهمه نگرانش بود. انگشت اشاره ام را
بالا آوردم. لکه سس گوجه فرنگی را از چانه ام گرفتم و توی
دهانم گذاشتم.
۸۹/۰۴/۱۰